قبلا هم گفتم، نوشتن برای من همیشه یه مرهم بوده. توی اتوبوس که نشستم اولین کاری که کردم این بود که دفترچه و خودکارم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن. همین کار باعث شد تا یه گزارشنویسی داشته باشم تا پایان اون سه ماه. حدود ۳۰ صفحه مطلب نوشتم و همشون هم با ساعت و تاریخ دقیق ثبت شده. هر موقع خیلی روم فشار میومد احساس میکردم یه نفر توی کیفم هست که میتونم باهش درد و دل کنم و اون قشنگ به حرفام گوش...
آن ۹۰ روز جهنمی!
حتی همین الان که میخوام شروع کنم به نوشتن راجع به اون ۹۰ روز حالم بد میشه. ولی خب شاید نوشتن این چیزها یه روزی تسکین باشه برای یه نفر و مهمتر از همه ثبت بشه برای خودم که یادم نره چه روزهایی رو گذروندم. روز ۱۵ فروردین امریههامون رو دادن و مال من خورده بود زاهدان. مامانم دم در پادگان وایستاده بود و گفت کجا افتادی گفتم زاهدان، گفت داری شوخی میکنی و برگه رو بهش نشون دادم. قیافه مامان و بابام رو...
آخرین دیدگاهها