از بچگی عاشق فوتبال بودم. هرچی سنم میرفت بالاتر علاقه ام به فوتبال بیشتر میشد. از همون اوایل وقتی میخواستم برم توی تیمی یا تستی چیزی بدم مامانم همیشه مخالفت میکرد و اصلا نظر خوبی نسبت به این که من توی این ورزش باشم نداشت. درس هام همیشه خوب بود و طوری نبود که فوتبال به درسم آسیب بزنه اما مخالفت مادرم همیشه بود و نظرش عوض نمیشد!

تابستون اول راهنمایی بود که مامانم از خونه رفت بیرون و وقتی اومد یهو گفت که کلاس کامپیوتر ثبت نامت کردم و باید بری! اون موقع ما کامپیوتر داشتیم اما واقعا هیچ حس خاصی نسبت به این دستگاه نداشتم و کاملا بی تفاوت بودم نسبت بهش. وقتی که فهمیدم کلاس کامپیوتر ثبت نامم کردن با خودم گفتم اوکی دو جلسه میرم بعد میگم هیچی نمی فهمم و تمومش میکنم.

روز اول که رفتم آموزشگاه و وارد کلاس شدم دیدم کوچک ترین آدم اونجا منم و این اصلا حس خوبی بهم نداد. جلسه اول راجع به بحث های تئوری و زبون کامپیوتر و ایناها بود که تقریبا هیچی نفهمیدم ازشون، البته فکر کنم بقیه هم مثل من بودن. توی جلسه دوم که نشستیم پشت سیستم استادمون یه تمرین داد و من زودتر از همه حلش کردم و خیلی ها حتی درست نفهمیده بودن تمرین رو!

این یه جرقه ای توی ذهنم ایجاد کرد و فهمیدم من چه قدر این کامپیوتر رو دوست دارم و چه قدر چیز باحالیه! اینقدر عاشق این دستگاه شدم که همون تابستون تونستم گواهینامه های ICDL یک و دو رو بگیرم (البته فکر کنم ICDL یک افتاد توی مدرسه ها) . همینطور که با سخت افزار و نرم افزار کامپیوتر بیشتر آشنا میشدم یهو با واژه وبلاگ نویسی آشنا شدم. رفتم یکم راجع به وبلاگ داشتن تحقیق کردم و دیدم اه پسر منم میتونم یه وبلاگ برای خودم داشته باشم.

اون روز که این رو فهمیدم یه حسی بهم دست داد که انگار آپولو هوا کردم! با کلی شوق و ذوق رفتم توی بلاگفا ثبت نام کردم و اولین وبلاگم رو ساختم. می خواستم یه مطلب توش بذارم اما واقعا بلد نبودم چجوریه! یعنی واقعا اون دکمه ارسال مطلب جدید رو توی منو سمت راست نمیدیدم یا شاید هم می دیدمش ولی کاربردش رو نمی دونستم! خلاصه اولین مطلب وبلاگم رو از یه سایت کپی کردم و رفتم توی قسمت ویرایش قالب و توی کد ها مطلب رو Paste کردم. الانم که بهش فکر میکنم کلی میخندم بابت اون کار.

خلاصه کم کم دستم راه افتاد و همینطوری مطالب رو از سایت های دیگه کپی میکردم و توی وبلاگم میذاشتم. اون موقع زیاد با کپی رایت و قوانین اون آشنا نبودم اما این رو هم بگم که منبع رو همیشه ذکر میکردم! خلاصه اینکه تولید محتوا انجام نمیدادم اما سرگرمی خوبی بود و هر روز هم دنبال اضافه کردن فیچر جدید به وبلاگم بودم مثل ساعت، تقویم و اینجور چیزا.

یه چند وقتی با وبلاگم درگیر بودم و بعد تصمیم گرفتم بیخیال وبلاگ بشم و مهارت های خودم رو در زمینه وب بیشتر کنم. تو دوره های مختلفی شرکت کردم و بعضی هاشون فوق العاده خوب بودن و بعضی هاشون هم زیاد جالب نبودن و به دردم نخوردن (البته ممکنه من تلاش کافی نداشتم) . توی این یکی دو سال اخیر با وردپرس آشنا شدم و به شدت از کار کردن با این سیستم لذت میبرم.

این یه خلاصه کوچیکی بود از زندگی من. الان مهم ترین هدفم اینه که از آدمی که دیروز بودم بهتر باشم و سعی کنم هر روز چیزای بیشتری یاد بگیرم و دنیا رو به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم. از اینکه وقت گذاشتین و این متن رو خوندین واقعا ممنونم. امیدوارم بتونم با این وبلاگم یک تاثیر مثبت هر چند ناچیز توی زندگیتون داشته باشم.

دوستدار شما محمد کمالی