حتما این روزا راجع به سریال بازی مرکب یا همون اسکوئید گیم چیزهایی شنیدید.
این سریال فعلا یه فصل ۹ قسمتی داره که هنوز خبر قطعیای برای ادامه داشتنش جایی منشتر نشده. اگر قصد دیدن این سریال رو دارید و یا هنوز تمومش نکردید بهتره این پست رو نخونید و بذارید وقتی که تمومش کردید بیاید سراغش. خطر اسپویل وجود داره!
دقیقا شما توی همون قسمت اول سریال میخکوب میشید و نمیتونید سریال رو ادامه ندید!
این سریال توی ۹۰ کشور تونسته رکورد پربینندهترین محصول خارجی نتفلیکس رو داشته باشه و همینجوری هر روز هم داره بهتر میشه اوضاعش. در ادامه نظرم رو راجع به این سریال کرهای میگم.
همونطور که گفتم سریال خیلی جنجالی شروع میشه. یه سری آدم به انتخاب خودشون وارد یه سری بازی میشن و بازی اینطوریه که یا برنده میشی و یا حذف میشی. حذف شدن توی بازی مرکب یعنی کشته شدن!
به نظرم این سریال خیلی خوب تونسته اون جنبهٔ حیوانی بودن ما رو نشون بده. تئوریهای زیادی وجود داره که میگه ما همهمون حیوون هستیم و فقط چون تونستیم زبان رو اختراع کنیم و به قدرت تکلم رسیدیم اینقدر تمایز پیدا کردیم با سایر موجودات! من یه جورایی با این تئوری موافقم.
سریال بازی مرکب خیلی خوب نشون میده که وقتی پاش برسه حتی اون آدمهایی که ما برچسب خوب بودن رو روشون میذاریم ممکنه از هر شیطونی پلیدتر باشن. خیلی خوب نشون داد که شرایط و مشکلات چطوری میتونه آدمها رو تغییر بده. وقتی فشار روی آدم باشه حتی اولیهترین قانونهای انسانیمون رو هم زیر پا میذاریم.
حقیقت زندگی اینقدر تلخه که ما خودمون رو همیشه گول میزنیم و میگیم نه بابا دیگه اینطوریام نیست. ولی باید شرایطش برسه تا خیلی از چیزهامون نمایان بشه. توی سریال وقتی همه دیدن حذف شدن توی بازی یعنی مردن، نصف جمعیت انصراف دادن و دوباره به زندگی معمولیشون برگشتن. اما تو زندگی دیدن که هیچ شانسی واسه برنده شدن ندارن اما توی این بازی حداقل درصدی از شانس وجود داشت.
با اینکه تقریبا می دونستن قراره با چه چیزهایی روبرو بشن، اما درخواست دادن و دوباره به بازی برگشتن. به نظرم ترسناکترین نکتهٔ این سریال همین قسمتشه. هر چی سریال جلوتر میره اون روی ترسناک آدمها بیشتر نشون داده میشه. اما خب این وسط مثالهای نقضی هم وجود داره و یه سری آدم هستن تا ثابت کنن ما اونقدرام وحشی نیستیم و هستن کسایی که بویی از انسانیت برده باشن.
یه تقابل جالب هم بین یه آدم خداباور با یه آدم خداناباور توی سریال اتفاق میوفته که به نظرم هرچند خیلی کوتاهه اما مباحث فلسفی عمیقی رو میشه از داخلش درآورد.
یادمه یه جا میخوندم ذات ما آدمها خودخواهه. حتی اینکه به یک نفر مهربونی میکنیم و یا بهش پول قرض میدیم، بازهم از روی خودخواهیمونه. اما اینجا چون خودخواهی جلوهٔ قشنگی داره بد بودنش زیاد به چشم نمیاد. نمیدونم این حرف چه قدر میتونه درست باشه اما حداقل توی زندگی من خیلی جاها بهم اثبات شده این موضوع. برای مهربونی کردن نوشته بود که ته ته این ماجرا رو نگاه کنی، ناخودآگاهت این کار رو میکنه تا اون آدم بندهء تو بشه و بهت بیشتر احترام بذاره و تو از این قضیه خوشت میاد.
شاید فکر کنین نه ما اونقدرام بد نیستیم دیگه ولی خب پیشنهاد میکنم با یه سری قسمتهای دوست نداشتنی مغزمون بیشتر آشنا بشید.
بگذریم بحث داره به جاهای خطرناک کشیده میشه! خلاصه این سریال رو من خیلی دوست داشتم. با همهٔ نقدهای منفیای که راجع بهش شد من ازش خوشم اومد و به نظرم سریال خوش ساختی بود. اونطور هم که آخرش تموم شد مطمئنا باید منتظر فصلهای بعدیش هم باشیم.
دیدن سریال بازی مرکب رو بهتون پیشنهاد میکنم. خوبیش اینه که بعضی جاها ما رو به فکر وادار میکنه و باخودمون میگیم بابا ما اینطوری هم نیستیم دیگه و بعد خودت رو میذاری جای شخصیت سریال و یهو میگی نکنه من از این بدتر باشم تو اون شرایط!
در ادامه هم بخشی از یه رشته توئیت از کاربر phouzhan میذارم که به نظرم خیلی خوب بود.
شماره ۱۰۱ وقتی بهش شانس دوباره دادن برای ادامه ندادن بازی، رفت و برای فرار از پل پرید. نهایتا مرگش در بازی ششم، با پریدن از پل شیشه بود!
شماره ۰۶۷ وقتی بهش شانس دوباره دادن برای ادامه ندادن بازی، رفت و وکیلْکارچاقْکنه رو با خنجر تهدید کرد. نهایتا مرگش، با بریدن گلوش رقم خورد.
شماره ۱۹۹ وقتی بهش شانس دوباره دادن برای ادامه ندادن بازی رفت و پول رییسش رو دزدید و در رفت. نهایتا مرگش در بازی چهارم، با کلاهبرداری و دزدی از تیله هاش رقم خورد.
شماره ۲۱۸ وقتی بهش شانس دوباره دادن برای ادامه ندادن بازی، سعی کرد خودشو بکشه. نهایتا مرگش در بازی آخر، با خودکشی صورت گرفت.
شماره ۴۵۶ وقتی بهش شانس دوباره دادن برای ادامه ندادن بازی، جون مادرش رو برای هر چیزی قسم خورد. نهایتا بعد از برنده شدن در بازیها و وقتی برگشت دید مادرش مرده.
در تمام این مدت سرنخ و نوع بازیها جلو چشم بازیکنان در محل استراحتشون رو دیوارها کشیده شده بود.
آقا هرمیه که همه رو دعوت به بازی میکرد اولش حق انتخاب داد، آبی یا قرمز. احتمالا این انتخاب مشخص میکرده که قراره بازیکن باشی یا بازیگردان.
بازیکن شماره یک و همه کاره، دو جا تصمیم گیریهای اصلی خارج از بازی رو انجام داد. یکبار به همه شانس انتخاب مجدد برای بازی داد. و یکبار در شبی که آشوب شده بود رفت اون بالا جیغ زد و تمومش کرد. در قسمت تیله هم خونه و محلشو نشونمون داد!
جالب بود (:
مخلصم 🙂