حتی همین الان که میخوام شروع کنم به نوشتن راجع به اون ۹۰ روز حالم بد میشه. ولی خب شاید نوشتن این چیزها یه روزی تسکین باشه برای یه نفر و مهمتر از همه ثبت بشه برای خودم که یادم نره چه روزهایی رو گذروندم.
روز ۱۵ فروردین امریههامون رو دادن و مال من خورده بود زاهدان. مامانم دم در پادگان وایستاده بود و گفت کجا افتادی گفتم زاهدان، گفت داری شوخی میکنی و برگه رو بهش نشون دادم. قیافه مامان و بابام رو یادم نمیره بعد از دیدن اون برگهٔ امریه. انگار اون لحظه دنیا رو سرم خراب شده بود گفته بودن ۱۸ام باید خودتون رو معرفی کنین به پادگان.
با کل دنیا قهر کردم. غیر از مامان و بابام نذاشتم کس دیگهای بفهمه که زاهدان افتادم تا اینکه شب قبل از رفتن اون پست از مشهد به زاهدان رو نوشتم. نه اتوبوسی گیر میومد نه پروازی. منم یه جورایی خوشحال بودم که به همین دلیل یه چند روزی بیشتر خونهام. صبح ۱۷ فروردین ساعتهای ده صبح خواب بودم که بابام زنگ زد وسایلت رو جمع کن و بیا ترمینال. سریع بلند شدم یه دوش گرفتم و همون ساکی که برای پادگان مشهد بسته بودمش رو بدون هیچ تغییری برداشتمش و رفتم سمت ترمینال.
مامان بابام اونجا بودن. هوا ابری بود و ما هم همینطور منتظر اتوبوس بودیم و گفتن که صبر کنین تا اتوبوس زاهدان بیاد. انگار وقتی وارد ترمینال شدم تازه فهمیدم که قراره مشهد، خونه و خانواده رو ترک کنم و برم! ساعت ۳ بعد از ظهر بود اما ابرها یه جوری تیره شده بودن که قشنگ فکر میکردی داره شب میشه. بارون شدیدی هم همونجا باریدن گرفت.
اون اتوبوس لعنتی بالاخره اومد و مامان بابام رو برای آخرین بار بغل کردم و وارد اتوبوس شدم. چنان بغضی داشتم که اگر دست بهم میزدی اشکم میریخت اما خب خیلی خودم رو کنترل کردم. اگر یه روزی تصمیم گرفتم که اون روزانه نویسیهام رو هم توی وبلاگم منتشر کنم، اون شرایط رو شما بهتر و با جزئیات بیشتری درک میکنید.
پنج صبح رسیدم پادگان و همون ساعت گوشی راننده تاکسی رو گرفتم و زنگ زدم به خونه و گفتم که من رسیدم و نگران نباشید. بعد از یه سری کارها وارد پادگان شدیم و دیگه اذیتها و بقیهٔ کارها از همون اول شروع شد. الان ترجیح میدم راجع به اذیتها و آزارهایی که دیدم صحبت نکنم و بذارمش برای یه پست جداگانه.
هنوزم گرم بودم و نمیفهمیدم که دقیقا وارد چه چیزی شدم. روز اولی زنگ زدم به خونه و گفتم همه چی خوبه و اونطوریها هم که تعریف میکردن نیست. اما همه چی از صبح روز بعد شروع شد. وقتی ساعت ۵ صبح بیداری زدن. بازم دلم نمیخواد الان راجع به جزئیاتش صحبت کنم. خلاصه روز دوم شروع شد و انگار من تازه فهمیدم که چه بلاهایی قراره سرم بیاد.
یهو دیدیم اونجا همه دارن از اقامت صحبت میکنن. هی میگفتن تا ۹۰ تا رو پر نکنی بهت مرخصی نمیدن. بعد فهمیدم که منظور از اقامت یعنی هر روز موندن توی پادگانه و تا ۹۰ روز نمونی بهت مرخصی نمیدن. این رو که فهمیدم زندگی برام به آخرش رسید. هر جور حساب میکردم ۹۰ روز خیلی زمان زیادی بود. از همون لحظات به بعد حس دلتنگی نسبت به خونه و خانوداه وارد وجودم شد.
بذارین یه اعترافی هم بکنم. من هیچ وقت دلتنگی رو اینجوری با تمام وجود حس نکرده بودم. نهایتا این بود که یه رفیقم رو یه ماه نمیدیدم و بهش پیام میدادم حاجی بیا ببینیمت دلم برات تنگ شده. حتی موقعی که از این کلمه استفاده میکردم هم بازم من دلتنگ نبودم و معنی دلتنگی رو اصلا نمیفهمیدم!
بیشترین حسرت من از این بود که کاش حداقل بهم میگفتن که قراره ۹۰ روز اینجا باشین تا من مامان بابام رو محکمتر بغل میکردم.
شروع کردم به چوب خط کشیدن توی دفترچهام. روز اول رو خط میکشیدم و عدد ۲ رو مینوشتم. هر جور حساب میکردم اصلا به خودم نمیدیدم که این عددها یه روزی به بالای ۸۰ میرسن. توی سه چهار روز آینده اینقدر دلتنگ شده بودم که کارم شده بود فقط گریه کردنهای یواشکی تو جاهای مختلف. بذارین اینطوری بگم که من مامان و بابام یک بار برام مُردن و الان که در فاصلهٔ ۵ متریم قرار دارن دوباره زنده شدن برام.
هیچ کدوم از شما این جمله رو نمیتونید درک کنید مگر اینکه عزیزی رو از دست بدید و خدا دوباره برگردونه اون رو بهتون. هفتهٔ اول تلفنها قطع شد و دیگه هیچ راه ارتباطیای با مامان و بابام نداشتم. بعد از یکی دو هفته شمارهٔ پادگان رو درآورده بودن و یهو صدام زدن که کمالی بیا تلفن داری. اون لحظه رو اصلا نمیتونم با کلمات توصیف کنم فقط همینقدر بگم که از شدت بغض نتونستم با مامانم صحبت کنم!
اذیتهای روحی و جسمی هر روز بیشتر میشد و شرایط به قدری وحشتناک بود که یادآوری اون بازم حالم رو بد میکنه. از ماه دوم به بعد اوضاع یکم بهتر شد و ما تقسیم شدیم به یه قسمت دیگه از پادگان و دیگه کمکم اون آزار و اذیتها کمتر شد ولی به صفر نرسید! با خانواده که صحبت میکردم اصلا بغض توی صدام رو نمیتونستم پنهان کنم. همش هم بهشون میگفتم اینجا خیلی شرایط سخته ولی تنها چیزی که من رو اذیت میکنه دلتنگیه! مامانم میگفت میگذره بالاخره و می بینیم دوباره همدیگرو ولی واقعا این حرف و این کار برای من یه رویا نبود، یه آرزوی صد در صد محال بود!
تنها همدم و تسکین دهندهام توی اون روزها نوشتن و کتابهایی بود که با خودم برده بودم. توی این سه ماه ۷ تا کتاب رو تموم کردم که توی یه پست جداگانه مینویسم راجع بهشون. روز نوشتههام رو هم دارم الان ولی نمیدونم اونا رو توی وبلاگم منتشر کنم یا نه؟! وقتی به روزهای ۷۰ام رسیدم دیدن خونه و خانواده برام محالتر شده بود! اینقدر بهم سخت گذشت این مدت و اینقدر یه چیزهایی درونم شکسته شد که واقعا فکر نمیکردم دوباره میتونم خانوادهام رو ببینم و بغل کنم.
روزی که مرخصیم رو گرفتم و فردا قرار شد خروجم بشه از پادگان بازم باورم نمیشد که من دارم برمیگردم خونه. با خودم میگفتم تا از اون در پادگان رد نشم باورم نمیشه که دارم میرم خونه. فردا رسید و ساعت ۷:۴۵ دقیقه از پادگان خارج شدم. ساعت ۵ پروازم بود و تا ساعت ۱۰ شب تاخیر خورد.
ساعت ۲۲:۳۵ هواپیما از زمین بلند شد و ۲۳:۵۰ من توی فرودگاه مشهد بودم. از هواپیما پیاده شدم و به محض اینکه از گیت رد شدم مامان بابا و دخترخالهها و پسرخالههام رو دیدم. اون لحظه تازه باورم شد که من اومدم مشهد و اون ۹۰ روز هم گذشته و الان در چند قدمی خانوادهام قرار دارم.
این رو بگم که کلا هیچکس تا اون موقع گریهٔ من رو ندیده بود. مامانم رو که بغل کردم یه جوری زد زیر گریه که دیگه من هم نتونستم خودم رو نگهدارم و اشکام جاری شد. تو بغل بابام که رفتم صورتم کاملا خیس بود دیگه!
اون ۹۰ روز جهنمی نمیدونم چجوری ولی گذشت. خیلیها همون اولا جا زدن ولی نمیدونم چه نیرویی توی من ایجاد شده بود و تونستم دووم بیارم اون سختیها رو. وقتی با دخترخالههام و پسرخالههام صحبت میکردم اونقدر بغض توی صداشون بود که نمیتونستن درست صحبت کنن. همین که میدیدم یه عده چجوری نگران منن و چجوری لحظه شماری میکنن برای برگشتن من باعث شد تا من کار احمقانهای نکنم و هر جور شده بسازم با سختیهاش.
میدونستم این نیز میگذرد ولی وقتی تو اون شرایط قرار میگیری کلمات معانی خودشون رو از دست میدن. اگر خانوداهام نبودن من یه روز هم اونجا دووم نمیآوردم.
اون ۹۰ روز یه کاری کرد که دلم حتی برای حموم خونمون هم تنگ شده بود. دیگه بقیهٔ چیزها که بماند. با خودم میگفتم یعنی میشه من یه بار دیگه توی پارک کنار خونهمون قدم بزنم؟ خیلی محال بود برام خیلی! با کلمات نمیتونم درست توصیف کنم اون حال و وضعیت رو.
الان خونهمونم و لپتاپم هم جلومه و گوشیم هم کنارمه و مامان بابام هم در چند متریم قرار دارم. این یعنی من الان خوشبختترین آدم روی زمینم. هیچ وقت فکر نمیکردم من اینقدر به مادر پدر و خانوادهام وابستهام. الان جنس دوست داشتنم تغییر کرده و از ثانیه به ثانیهٔ زندگیم لذت میبرم. هنوز حرف برای گفتن زیاد دارم. هنوز تصمیمی ندارم که اون روزنوشتههام توی پادگان رو هم منتشر کنم یا نه. تا ببینم بعد چی پیش میاد.
همین الان پاشید و برید به مامان و باباتون بگید که چه قدر دوستشون دارید و محکم بغلشون کنید. شاید بعدا خیلی دیر باشه.
میگذره. ما هم گذروندیم. زیاد بهش فکر نکن.
تنها امید و دلخوشیم همین کلمهاس فعلا.
یادمه یروز پستتو خوندم ک داری میری سربازی، نمیدونم چرا ایمیل بقیه پستا تا حالا نیومد یا شایدم توجه نکردم ولی ایمیل این یکی اومد. با ابتدای پستت کلی ناراحت و با بقیش کلی خوشحال شدم.
موفق باشی.
ممنونم. برای این که حالت مزاحمت نداشته باشه ایمیلهام، از هر چندتا پست یکی رو انتخاب میکنم و ایمیل میکنم برای اعضای خبرنامهام. خوبه که با بقیهٔ پستم خوشحال شدی 🙂 .
پسرخاله عزیزم امیدوارم این سختیها رو برای خودت پله ای کنی برای صعود به قله موفقیت خودت میدونی تو الگوی زندگی منی ❤
این نیز بگذرد 😑😑
قربونت یونس جون. فقط برای پیدا کردن الگوی زندگی کم کاری کردی، یکم بیشتر بگرد خب 😁
سلام محمد جان. چقدر عالی نوشتی و بهت تبریک میگم بخاطر شجاعتت. راستش با خوندن این نوشته ی تو منم بغض کردم. آخرای نوشتت دیگه کمی اشکمم سرازیر شد. امیدوارم هر جا که هستی شاد و برقرار باشی.
سلام بیتای عزیز. من اصلا قصد نداشتم حال کسی رو بد کنم ببخش منو. ممنون از اینکه وقت گذاشتی و خوندی.
واقعا بگم به داستان هاتون علاقه مند شدم
اگه میشه از سختی های پادگان هم بگین🙏💛
ممنون الهام جان. نوشتنش خیلی سخته برام ولی سعی میکنم آروم آروم شروع کنم.
سلام آقای کمالی
خسته نباشید
منم این دوران رو 11ماه پیش گذروندم!
ولی کم کم عادی میشه و تموم این مطالب و حس ها یادت میره و…
از زندگی لذت ببر و سعی کن تجربه هات رو بیشتر کنی. خدمت چیزای سختی بهت یاد میده که الانی که به دوره خدمتی من برسی متوجهش خواهی شد. و حتی در آینده بیشترم کمکت میکنه!
برات آرزوی روزهای بهتری دارم…
سلام محمدجواد جان. دقیقا همینطوره ممنون از لطفت.
دلم برای نوشته هات تنگ شده بود 😅
نگران نباش چشاتو بازو بسته کنی تمومه
امیدوارم همینطور که میگی باشه 🙂
واقعا دلم شکست اونجا که نوشتی اذیت و آزار روحی و جسمی دیدی و قشنگ مشخصه که حتی نوشتنش هم برات سخته. خیلی برات ناراحت شدم نه تنها شما بلکه هرکی که مجبوره این شرایط رو بگذرونه. اما خوشحالم که هرجور شده داری پشت سر میذاریش. امیدوارم بهترين ها برات اتفاق بیفته محمد جان و این شرایط سخت خیلی زود بگذره. و سایه پدر و مادرت همیشه بالای سرت باشه.
مرسی مرجان جان. شرمنده از اینکه باعث ناراحتیت شدم! منم امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی.
سلام آقای کمالی . بهتون تبریک می گم به خاطر شجاعتی که به خرج دادید. الان واقعنی یه مرد شدید(مزاح)
آخرین پستتون رو قبل از رفتن به سربازی خوندم. الان که ایمیل رو دیدم تعجب کردم که چه زود رفتید و اومدید!
یکی از هم تیمی های منم بعد سربازی حس و حال شما رو داشت. دائما می گفت که برام دعا کنید، ولی هیچ وقت نگفت که چه بلایی سرش اومده که انقدر التماس دعا داره. الان که پست شما رو خوندم حال اون بنده خدا رو هم درک کردم. انشاءالله بقیه ی خدمت رو مشهد هستید دیگه؟
سلام. برای من که حدود ۳ سال گذشت! نه دیگه کل خدمت رو زاهدان هستم.
یادداشت شما را که خواندم، خاطرات آموزشی خودم در کرمانشاه برایم زنده شد.
البته خیلی از آن زمان میگذره، ولی یک چیزی را بگویم: همهاش خاطره میشه و دلت برای همین روزها هم تنگ میشه. احتمالا باور نمیکنی!
همه همین رو می گن بهم، الان باور و قبول کردن این مورد سخته برام.
خیلی این داستان سربازی غم انگیز و بده من
همسر خودمم الان سرباز هست و معلوم نیست کی بتونه برگرده و هر وقت باهاش صحبت میکنم دقیقا مثل شما از آزارهای روحی ک بهش میدن میگه ازار جسمی بقیه شرایط به کنار
واقعا خیلی شرایط سختیه
نمیشه اینقدر راحت گفت میگذره چون هم برای فرد هم خانواده ش به سختی تمام میگذره منم دارم لحظه شماری میکنم برای اینکه همسرم مرخصی بگیره😢😢
این که متاهل باشی واقعا شرایط برات سختتر میشه و حتی ممکنه اذیتها بیشتر شه. امیدورام به زودی برگردن و حالتون خوب بشه.
خوش برگشتی محمد جان، امیدوارم روزی رو ببینم که پست کارت پایان خدمت رو نوشتی.
مرسی عباس جان. از اولین کارهام بعد از دسترسی به لپتاپ چک کردن وبلاگت بود. اون سرویس پرسش و پاسخی که راه انداختی خیلی جذابه! امیدوارم استقبال خوبی بشه ازش.
مرسی محمد جان، باعث خوشحالیه 😍
منم امیدوارم خروجی خوبی داشته باشه.
خوشحالم برگشتی
نصف بازدید های سه ماهِ گذشته ی سایتت مالِ منه :))) ههههه
خیلی سایتت رو چک میکردم تو این مدت. ولی هر روز با ناامیدی سایت رو ترک میکردم و با خودم میگفتم چی شده که دیگه پست نمیذاره؟
امیدوارم زودتر این سختی هات تموم بشه.
ممنون از اینکه اینقدر پیگیر بودی! منم خوشحالم از اینکه همیچین مخاطبهایی دارم!
مرسی.
منم 2 ماه دیگه میرم سربازی
داداش من دو تا سوال دارم ازت:
1- اینکه 90 روز مرخصی نمیدن برای تمام سرباز های سراسر کشور یکسانِ؟
2- وضعیت و موقعیت کسی که با مدرک رفته سربازی و با کسی بدون مدرک رفته چطوره؟
اول اینکه یکسانه درسته!
برای سوال اولت هم باید بگم که پدافند ارتش اینجوریه ولی بقیهٔ جاها هر ۴۵ روز ۱۳ تا مرخصی میدن. راستش تا پایهٔ خدمتیت نره بالا زیاد تفاوتی وجود نداره. من که اینجوری دیدم حالا شاید بقیهٔ جاها فرق کنه!
سلام محمد عزیز
منم مثل خودت سرباز هستمو دارم کم کم وارد ششمین ماه خدمت سربازیم میشم
تمام مطالبت که راجب خدمت سربازی هستو تک تکشونو میفهممو کامل درک میکنم
امیدوارم روزای اجباری به زودی زود برای همه سربازا زود بگذره …
به امید تموم شدن سربازی جفتمون!
ببین با تجربهٔ ۹ ماه خدمت بهت میگم هر چه با مدرک بالاتری بری خدمت کمتر ضرر میکنی. نگران نباش خواستی به تلگرامم پیام بده بیشتر گپ بزنیم باهم.